محل تبلیغات شما



سلام 

اینجا دیگه فرقی با دفترم نداره قبلا اونایی که باید خونده میشد جاش اینجا بود و باقی حرف ها تو دفتر اما الان فقط یه فرق داره اونم اینکه احتمال یه خواندنی وجود داره همین.

کلی غر تو دلمه کلی خبر تو سرمه کلی چیز هست که میتونم تعریف کنم اما راستش رو بخواین این روزها حتی تو کانالمم حرف نمیزنم و صفحه ی اینستامم شده حرف هایی که برای مناسبت ها دارم.

اصلا یه چیزی 

چرا نباید هرشب بازم مراسم محرم باشه؟ شاید یکی دلش سبک نشده هنوز.


حالا دقیقا ساعت صفر است برای اولین نفسی که از این دنیا قسمتم شد و اولین اشک هایم
به حرمت همین یگانگی امید و فریاد 
یکسال دیگر را هم تجربه کرده ام 
.
به هرچه شک داشته باشم اما این را خوب میدانم که از فردا تا سالها بعد هرکه از بیست و یک سالگی بپرسد من مرور اتفاق های زیادی را در سرم خواهم دید
اتفاقاتی که زیباترینشان قدم گذاشتن در راهی ست که همیشه آرزو کردم من را به آن نام بخوانند و به آن نام بشناسند و بدترینشان. بگذریم!
من امسال خاطره ساختن از آرزوهایم را تجربه کردم
امسال از ته دل خندیدم و از اعماق وجودم گریستم
امسال فهمیدم که مرگ میتواند چه بلایی سر خاطره ها بیاورد
و فهمیدم یک سال و یک روز که سهل است یک ساعت و یک اتفاق کافیست که باور کنی دیگر مثل روزهای قبلت نخواهی بود 
من امسال درد به استخوان رسیده را چشیدم و درد بی درمان را معنی کردم 
بیست یک سالگی من تنها یک سال ساده نیست بلکه پر اتفاق ترین سال این زندگی جوان است
سالی که کودکی و بلوغ را فهمیده بیست و یک ساله شده و این اواخر بحران چهل سالگی را هم تجربه کرده است
من امسال از فارغ التحصیل شدن تا تجربه ی سفری که هیچ خیال نمیکردم به این نزدیکی باشد
از تشویق شدن برای رویایم تا تحقیر شدن برای آرزو
از رفاقت و پناه خالق تا تزل آدم ها و تیغ کشیدن به ریشه بنیان را تجربه کرده ام
تو بگو نقطه پایان را به بیست و یک سالگی داده ام
من میگویم برمن چیزهایی گذشت که مثل قبل شدن را به سخره می گیرد.
بیست و دو سالگی جان سلام
روزهای خوشت بیشتر باد.
.

.
پ.ن دلی: با اینکه حرف تقارن عزاست اما من این نام رو هیچ جوره چیزی جز فال نیک نمیدونم. به توسل وجودت

میخوام باهات حرف بزنم

اما این اشکی که از صبح با یادآوریش هرکاری میکنم خشک نمیشه نمیذاره 

کاش میشد چَت کرد 

اونوقت حرف میزدیم و مهم نبود این طرف صفحه من دارم چه قدر و چطور اشک میریزم

 

 

دیگه با گریه هم خالی نمیشم

نگاه کن با غرور من چه کردی 

یه کاری با دلم کردی که حتی 

به حال من خودت هم گریه کردی


میرم چند سال قبل 

همون موقع ها که دلم کاغذ و قلم میخواست

همون موقع ها که دفتر فیزیک و شیمی و زیستم پر از نوشته های بعضا مزخرف بود!

همون وقت ها که تو سرویس مدرسه یه متنی رو نوشتم که هنوز دوستش دارم

همون موقع ها که آخر امتحان ادبیاتم پر از شعر بود 

به اون روز که امتحان پایانی زیست رو خراب کردم چون اصلی ترین فصل رو اصلا نخونده بودم اما پشت برگه ی آخرشو نوشته ای پر کرد که عجیب بهم چسبید

به قبل ترش که اجازه انسانی خوندن نداشتم 

به روزی که تصمیم گرفتم نوشتنمو قائم کنم

به بچگیم که یه دفتر داشتم که پر از شعر های چرت و پرت از خودم بود

به روزهای هشت سالگی که هشت کتاب سهراب رو میخوندم و دلم میخواست منم بنویسم

به همون روزها که یه عمو داشتم که میگفت قلم دست بگیر 

به اون روز که شعر افتضاح پاییزمو خوند و ازش یه شعر قشنگ ساخت 

به همه ی جبر و اختیاری که منو بدهکار یه سری انتخاب میکنه و دنیا رو بدهکار خواسته های من 

من میگم دنیا و تو بخون عقب نشینی های بی جا ی خودم

نمیگم مقزوض روزای رفته نیستم یا اگه برمیگشتم چیزی رو تغییر نمیدادم 

اما هرچی که هست و هرچی که گذشت

حالا امروز من اینجام 

اینجایی که خودمو اول یه جاده به اسم نویسندگی ببینم

اینجایی که به پیشرفتم پای کتابی که اسمی از من رو جلدشه افتخار کنم و به خودم بگم 

"حواست هست؟ آرزوتها"

شاید ادبیات نتونه نیاز مالی زندگی رو با سقف های بلند پر کنه 

اما هیچ چیزی تو دنیا این جای خالی که برای ادبیات تو قلبم مونده بود رو نمیتونست پر کنه 

میدونی چی میگم؟ هیییچ چیز

شروعش که میکردم نمیدونستم قراره به کجا برسه 

اما مسیری قشنگی رو طی کرد 

بذار پایانش با جمله ی همیشگیم که واسه تلنگر خودم میگم باشه:

الهی که فاخر بشیم و مخاطب پسند 

یک کاربلد محبوب 

 

من هانیه ی این کتابم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها