سلام
اینجا دیگه فرقی با دفترم نداره قبلا اونایی که باید خونده میشد جاش اینجا بود و باقی حرف ها تو دفتر اما الان فقط یه فرق داره اونم اینکه احتمال یه خواندنی وجود داره همین.
کلی غر تو دلمه کلی خبر تو سرمه کلی چیز هست که میتونم تعریف کنم اما راستش رو بخواین این روزها حتی تو کانالمم حرف نمیزنم و صفحه ی اینستامم شده حرف هایی که برای مناسبت ها دارم.
اصلا یه چیزی
چرا نباید هرشب بازم مراسم محرم باشه؟ شاید یکی دلش سبک نشده هنوز.
.
پ.ن دلی: با اینکه حرف تقارن عزاست اما من این نام رو هیچ جوره چیزی جز فال نیک نمیدونم. به توسل وجودت
اما این اشکی که از صبح با یادآوریش هرکاری میکنم خشک نمیشه نمیذاره
کاش میشد چَت کرد
اونوقت حرف میزدیم و مهم نبود این طرف صفحه من دارم چه قدر و چطور اشک میریزم
دیگه با گریه هم خالی نمیشم
نگاه کن با غرور من چه کردی
یه کاری با دلم کردی که حتی
به حال من خودت هم گریه کردی
همون موقع ها که دلم کاغذ و قلم میخواست
همون موقع ها که دفتر فیزیک و شیمی و زیستم پر از نوشته های بعضا مزخرف بود!
همون وقت ها که تو سرویس مدرسه یه متنی رو نوشتم که هنوز دوستش دارم
همون موقع ها که آخر امتحان ادبیاتم پر از شعر بود
به اون روز که امتحان پایانی زیست رو خراب کردم چون اصلی ترین فصل رو اصلا نخونده بودم اما پشت برگه ی آخرشو نوشته ای پر کرد که عجیب بهم چسبید
به قبل ترش که اجازه انسانی خوندن نداشتم
به روزی که تصمیم گرفتم نوشتنمو قائم کنم
به بچگیم که یه دفتر داشتم که پر از شعر های چرت و پرت از خودم بود
به روزهای هشت سالگی که هشت کتاب سهراب رو میخوندم و دلم میخواست منم بنویسم
به همون روزها که یه عمو داشتم که میگفت قلم دست بگیر
به اون روز که شعر افتضاح پاییزمو خوند و ازش یه شعر قشنگ ساخت
به همه ی جبر و اختیاری که منو بدهکار یه سری انتخاب میکنه و دنیا رو بدهکار خواسته های من
من میگم دنیا و تو بخون عقب نشینی های بی جا ی خودم
نمیگم مقزوض روزای رفته نیستم یا اگه برمیگشتم چیزی رو تغییر نمیدادم
اما هرچی که هست و هرچی که گذشت
حالا امروز من اینجام
اینجایی که خودمو اول یه جاده به اسم نویسندگی ببینم
اینجایی که به پیشرفتم پای کتابی که اسمی از من رو جلدشه افتخار کنم و به خودم بگم
"حواست هست؟ آرزوتها"
شاید ادبیات نتونه نیاز مالی زندگی رو با سقف های بلند پر کنه
اما هیچ چیزی تو دنیا این جای خالی که برای ادبیات تو قلبم مونده بود رو نمیتونست پر کنه
میدونی چی میگم؟ هیییچ چیز
شروعش که میکردم نمیدونستم قراره به کجا برسه
اما مسیری قشنگی رو طی کرد
بذار پایانش با جمله ی همیشگیم که واسه تلنگر خودم میگم باشه:
الهی که فاخر بشیم و مخاطب پسند
یک کاربلد محبوب
من هانیه ی این کتابم
درباره این سایت